یه بز بود، این سه بچه داشت؛ شنگُل، منگُل و دستهٔ گل. این هر روز می‌رفت در بیابان می‌چَرید برای بزغاله‌هاش شیر می‌آوُرد و صدا می‌کرد: شنگُل، منگُل، دستهٔ گل! اینا در می‌آمدند و شیرشان می‌خوردند و باز به خانه‌شان می‌رفتند.

یک روز گرگ از این کار با اطلاع شد. گرگم آمد و صدا زد: شنگُل، منگُل، دستهٔ گل! شنگُل و منگُل که درآمدند این گرگ دوتاشون را گرفت و خورد و دستهٔ گل رفت توی کُندَه(کُلون در).

بز سرآمد و دو دفعه صدا کرد شنگُل، منگُل، دستهٔ گل! دید که جوابی نیامد. دفعه سوم صدا کرد، فقط دید دستهٔ گل درآمد و گفت که بَلِه، گرگ آمده و رفیقای ما را خورد و من تنها ماندم.

بز رفت درِ لانهٔ خرگوش و این طرف رفت و اون طرف رفت و خرگوش گفت: کیست در بام ما ترق و توروق می‌کند، کاسهٔ آب جامِ [کام] ما چرک و خون می‌کند؟

گفت: منم، منم بُز بزَکَه، دو شاخ دارم دو فَلَکَه، شنگل و منگل را تو خوردی؟

گفت: نه والاّ بِلاّ.

رفت در بام روباه. یه این طرف رفت یه اون طرف رفت و روباه گفت: کیست در بام ما شَلَق و شلوغ می‌کنه، کاسه آب در جام ما چرک و خون می‌کند؟

گفت: منم منم بُز بُزَکَه، دو شاخ دارم دو فَلَکَه. شنگل و منگلِ تو خوردی؟

گفت: نه والاّ بِلاّ.

رفت در خانهٔ خوک. رفت این طرف و اون طرف و خوک گفت که کیست در بام ما تلق و تولوق می‌کند؟

گفت: منم منم بُز بُزَکَه، دو شاخ دارم دو فَلَکَه. شنگل و منگل مَنو تو خوردی؟

گفت: نه

رفت خانه گرگ. رفت این طرف و اون طرف و گرگ گفت: کیست در بام ما ترق و تُروق می‌کنه در کاسهٔ ما چرک و خون می‌کند؟

گفت: منم منم بُز بُزَکَ، دو شاخ دارم دو فَلَکَه. شنگل و منگل ما تو خوردی؟

اول گفت نه و بعد گفت بله من خوردم.

بز گفت که پس فردا ما دعوا داریم. بز آمد و از شیر خودش دوشید و ماست و کره و خامه و فطیر درست کرد و برای یک استاد نجار برد.

گرگم پا شد و از گُه‌های بَچَش، خلاف ادب عرض می‌کنم، گُه‌های بچه‌هاش و استخوان‌های خُرده جمع کرد و برای استاد نجار برد. اُستاد گفت: ببین بز چی آوُردَه؟

زن اُستاد برخاست و دید فطیر و کره و خامه و روغن آوُرده. گفت ببین گرگ چی آوُرده؟

نگاه کرد و گفت: سَوا از گُه بَچش چیزی نیاورده.

گفت: پس بماند. گفت پس برو سوهان بیار.

سوهان آورد و شاخ بز را تیز کرد و گفت: گاز بیاور.

گاز آوُرد و دندان‌های گرگ را کشید و پنبه دانه جاش گذاشت. موقعی که رفتند به میدان دَوا[دعوا]، گرگ این طرف و آن طرف کرد. پنبه دانه بود دیگه، ریخت و بز با شاخ تیزش زد و شکم گرگ رو درید و بچه‌ها شو درآوورد و برد در گوشه‌ای خاک کرد. والسلام.

 

 

راوی: غضنفر محمودی

سن: شانزده سال

محل گردآوری: وفس اراک

تاریخ: 1336(1958)

مطالب پیشین:

رونمائی کتاب «توپوزقلی میرزا»، قصه‌های عامیانه منطقه وفس

داستان‌های قومی وفسی

توپوزقلی میرزا، قصه‌های ایرانی