روز پنجشنبه (۱۴ آبان) ساعت یک و نیم بعدازظهر با یکدستگاه مینی‌بوس که حال نزارش انسان را به یاد مرگ و آخرت می‌انداخت از قم به طرف کمیجان حرکت کردم. مینی‌بوس خیلی درب و داغان بود و در داخلش مانند ماشین‌های هندی و پاکستانی هزاران چیز عجیب و غریب از در و دیوار آویزان بود که دائما در حال تکان خوردن بودند اما صدایشان در صدای ناهنجار موتور گم می‌شد و به گوش نمی‌رسید. بر روی تکه چرمی که بالای سمت راست جلوی ماشین(در داخل) نصب بود، این جمله نوشته شده بود:«سفر در پناه امام حسین(ع)» و گویا از نظر راننده نوشتن همین یک جمله کافی بود تا ما از هزاران بلایی که ممکن بود در اثر فرسودگی بیش از حد ماشین بر سرمان نازل شود، در امان بمانیم. در صحبت‌های اولیه با راننده فکر کردم که او اهل کمیجان است اما کمی بعد از شروع حرکت و با گفتن اولین جمله‌ی راننده به پسر نوجوانش که او نیز همسفر ما بود فهمیدم که آن‌ها اهل روستای چهرقان هستند.

بعد از نزدیک به سه ساعت و نیم از شروع سفر و با چندین مرتبه ایستادن و سوار و پیاده کردن مسافر در سلفچگان و آشتیان و فرمهین و ضیاء‌آباد و خنجین، بالاخره به کمیجان رسیدیم. هوا کمی سرد بود و کمیجان خلوت و همچون همیشه کوه‌های سر به فلک کشیده‌ی وفس که چشم هر بیینده‌ای را به خود جلب می‌کنند، مستحکم و با صلابت در جای خود ایستاده بودند. از نگاه کردن به کوه‌های وفس بسیار لذت می‌برم و سعی می‌کنم مانند همیشه چندین مرتبه آن‌ها را برانداز کنم. دیدن حاج‌رضوان در میان این کوه‌های آسمانی، لذت را دو چندان می‌کند.

برای رفتن به وفس به ابتدای بلوار شیخ عبدالنبی عراقی وفسی رفتم و منتظر تنها تاکسی وفس (به رانندگی آقا سید عزیز، صاحب گل آفتابگردان با هفتاد غنچه!) یا دیگر ماشین‌های گذری ایستادم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پیرمردی با پیکان سفیدش جلوی پایم ترمز زد و مقصدم را پرسید. گفتم و او گفت اگر بخواهی می‌توانم تو را به وفس ببرم. کرایه را که پرسیدم گفت 2500 تومان. از او خواستم چند دقیقه‌ای منتظر بمانیم ... سر صحبت باز شد. او خودش را اهل عیسی‌آباد معرفی کرد و برایم از روستاهای اطراف کمیجان گفت؛ از جمله اینکه تعدادی از آن‌ها اصلا آب شرب ندارند و سازمان آب شهرستان، هر چند روز یکبار بسته‌های آب‌ معدنی را به رایگان بین آن‌ها توزیع می‌کند و اینکه چاه‌های غیرمجاز در منطقه بسیار است و ... در همین حین ناگهان یکی از هم‌ولایتی‌های وفسی را دیدم که سوار بر ماشینش در حال آمدن به طرف بلوار شیخ عبدالنبی بود، دست بلند کردم، ایستاد. از پیرمرد راننده خداحافظی کردم و به طرف ماشین دویدم و بعد از سلام، سوار شدم و به طرف وفس حرکت کردم.

بعد از بالارفتن از کوه‌های وفس و تماشای گردنه‌ی زیبای آن و عبور از باغات "اسفین" و "کوروره" به ابتدای وفس رسیدم. هوا سرد بود و بوی مطبوعی در فضا موج می‌زد و زیبایی‌های وفس در هر گوشه‌ای هویدا بود. از هم‌ولایتی‌ وفسی خداحافظی کردم و به طرف خانه به راه افتادم.

صبح روز جمعه، خیلی زود از خواب بیدار شدم. از خوابیدن در زیر کرسی گرم و نرم در آن هوای سرد احساس خیلی خوبی داشتم. صبحانه را خوردم، شال و کلاه کرده و در ساعت هشت صبح به طرف باغات "کریز" راه افتادم. شب قبل که با چند تن از آشنایان وفسی صحبت می‌کردم، می‌گفتند که از ده روز پیش، یکسره در وفس باران باریده و در بعضی روزها رعد و برق و بادهای شدید نیز با باران همراه شده‌اند اما همانطور که سایت هواشناسی بیگانگان(!) برای وفس پیش‌بینی کرده بود و من قبل از سفر از آن خبر داشتم، روزهای پنج‌شنبه و جمعه، هوا در وفس آفتابی بود و بارانی نیامد.

حرکت در باغات وفس در میان درختانی با برگ‌های زرد و قرمز و نارنجی و تماشای جوی پر آب و شنیدن صدای خش خش برگ‌ها که اکنون روی هم تلمبار شده‌اند و منتظرند تا به زودی توسط اهالی روستا در مراسم "خزان روآن" (xazān ruān) جارو و جمع‌آوری شوند، انسان را سر شوق می‌آورد و خوردن آب زلال و مطبوع قنات که از قعر زمین می‌جوشد، همچون شراب انسان را سرمست می‌کند.

در میانه‌ی باغات پیرزنی را دیدم که مشغول جمع‌آوری تکه چوب‌های درختان بود تا احتمالا از آن‌‌ها برای گرم ساختن خانه‌ی خود استفاده کند. کمی جلوتر دو نوجوان وفسی، پلاستیک به دست در حال جستجوی گردوهای پا درختی در این گوشه و آن گوشه بودند. تقریبا یک‌ساعتی در میان باغات حرکت کردم و هرازگاهی با دوربین دو مگا پیکسلی موبایل از زیبایی‌هایی که می‌دیدم عکس می‌گرفتم تا بلکه بتوانم گوشه‌ای از قشنگی‌های آنجا را به شما نشان دهم.