گزارش سفر به وفس، سرزمین دختران بی آرزو!
گزارش سفر زیر را خانم الف-بادینلو در هنگام سفرش به وفس در مردادماه 1390 نوشته است. خانم بادینلو در حال حاضر ساکن تهران است.
آخرین بار كه به سرزمین پدری رفتم دانش آموزی دبیرستانی بودم و اكنون ده سال از آن تاریخ میگذرد و فوق لیسانسم را گرفته ام. تعطیلات تابستانی امسال قرار شد به وفس برویم. زیاد موافق نبودم، از وفس چیزی به یاد ندارم جز خرابه ها....
خلاصه سفر انجام شد و به سوی وفس رفتیم. ابتدا به قم و از آنجا سوار بر اتوبوس وفس.... چه جانكاه و چه دردآور... اتوبوسی با كمترین امكانات رفاهی و بدترین شرایط....افسوس كه حتی ماشین وفس هم حكایت از سختی های وفس و راهش دارد. ساعت 4:30 دقیقه نیمه شب شنبه است و ما و دیگران منتظریم كه اتوبوس براه بیفتد. خیابانهای قم را درست نمیشناسم، شاید برای همه وفسی ها بانك ملی نشانه ای از سفر به سوی سرزمین پدری باشد. خلاصه كلام اینكه چیزی به صبح نمانده است و اتوبوس در حالیكه همچون انسان از نفس افتاده ای به خس خس افتاده براه افتاد و من میكوشم كه چشمانم را به بیرون بدوزم تا با دیدن مظاهر و زیبایی های طبیعت بكر لذت برده و رنج و سختی راه را از یاد ببرم. اما افسوس كه تاریك است و جز سیاهی چیزی هویدا نیست. دمادم روز است، ساعت 10، و به وفس میرسیم... "ایسبین" را كه میبینم خاطرات زنده میشود و در برابر آن گورستانی كه پدربزرگها و مادربزرگهایمان آرامش گزیده اند به روزگار قدیم وصلم میكند. به ده سال پیش كه نوجوانی بیش نبودم و اكنون كه جوان مینامنم....
وفس گویا تغییری نكرده است همان خانه های خشتی همان راههای خاكی و همان مردمان با همان نگاههای غریب.... لبخندم را به آنها به رایگان میبخشم و چه ساده لبخند پاسخم است... كودكان گویی كه ما از كره دیگری به ان دیار پا گذاشتهایم نگاهم میكنند... و دلم به حالشان میسوزد كه در انبوه خاك گم شدهاند و خدا را شكر میكنم كه پاكیزهام... اما زهی خیال باطل چیزی نمیگذرد كه چادرم و كتانیم مملو از خاك میشود و من عصبانی بیهوده میكوشم تمیزشان كنم ولی آخر تسلیم میشوم. از گاراژ تا خانه در عجبم كه چگونه قبول كردهام تعطیلاتم را اینجا بگذرانم. خودمو راضی میكنم كه این نیز بگذرد.
هوا اما جبران همه چیز را میكند! بسیار خنك است و ما كه از قم چیزی جز گرما عایدمان نشده است و تهران نیز گرم بود و آلوده احساس خوبی میكنیم كه حداقل اینجا خنك است و شاید خود را راضی میكنیم. هنوز غمگینم اما دیدن خواهرزادهها و خوشحالی آنها كه با اینكه در تهران زندگی میكنند اما با خلوص نیت و خوبی از آنجا یاد میكنند من را نیز به جمع آنها میكشاند. عصر بسوی ده راه افتادیم. مدتهاست كه آزاد نگشتهام اینجا میخواهم با كتانی و لباس راحت آسوده بگردم.... كتانی و شلواری كه مملو از خاك است سفید سفید و من در تعجب اینكه مردمان این دیار چرا خاكی نمیشوند... از محله ها میگذریم.... روستا در حال گازكشی است و تمام كوچه ها را كندهاند و سنگ و خاك تا چشم كار میكند دیده میشود. و من می اندیشم كه چرا اینجا شهرداری ندارد!!! رفتگر ندارد!!!
كودكان زیر آفتاب در میان خاك بازی میكنند بی آنكه مادرانی كه روی سكوهای كنار درها نشسته و در حال بحث و گفتگو و نگاه كردن به ماه هستند (گویی از كره دیگری آمده ایم) نگران خاكی شدن كودكانشان باشند، چشمانم را میبندم و به سوی محله پدری، "دونه"، راه میفتیم. با دیدن خانه پدر پدر داغ دلم است كه تازه میشود... عینك آفتابیم را به چشم میزنم تا اشكهایم را كسی نبیند، ده سال پیش با او آمدم و او روی پشت بام گریه میكرد و حالا در آن خانه را قفل زدهاند كه به من كه امسال تنها بی او به سرزمینش آمدهام دهن كجی میكند. بسرعت از آنجا میگذریم.
به مخابرات میرسیم. خواهرزادهها حسابی وفس را یاد گرفتهاند و به هرجا میرسیم به من بعنوان خاله شان معرفی میكنند. میگویند: خاله اینجا كافی نت هم دارد كه ایمیلهایت را چك كنی. ولی بعد كاشف بعمل آمد كه مخصوص آقایان و آقا پسرها!!! است و گیم نت! است و من اینجا نیز از این تبعیض بین زن و مردها عصبانی میشوم. سكوت میكنم و به سمت "ایسبین" راه میافتم.
خیلی بالا، بالای بالا گویا مدرسه ای ساخته اند و كتابخانه ای. ده سال پیش چیزی آن بالا نبود جز یك خانه. خوشحال میشوم كه كتابخانه دارد هرچند قبلتر در "سایت وفس" خوانده بودم كه كتابخانه واگذار شده است. ولی خواهرزاده ام میگوید كه من از آن كتاب امانت گرفته ام. بازم جای شكرش باقیست. تصمیم میگیرم حتما سری به كتابخانه بزنم.
و بالاخره به "ایسبین" رسیدیم... و حالا مانده ایم كه از كدام سمت پایین برویم... و این بار هم خواهرزاده ها به فریاد میرسند و با مشقت به باغ پدری رفته و گردو میچینیم و با ترس از سیاه شدن دستها اندكی میخورم. و تشنگی ما را به كریز میكشاند. و شاید در كل سفرم بیشترین جایی كه رفتم و دوست داشتم كریز بود. آبی مملو از شفافیت و خنك.... سرد سرد و چه زود عاشقش شدم و در انتهای راه درمانگاه قرار دارد.... با درهایی بسته!!! خوشحالم كه اینجام. خوشحالم كه هنوز زنده ام و پروانه ها را میبینم كه بالای آب در پروازند.... خوشحالم كه هنوز هم پاكی آب را میبینم و خوشحالم كه هنوز هم جایی هست كه بی دغدغه آرامم میكند.... كریز برایم از دریای شمال هزار بار شیرین تر و دلرباتر است و من در طول سفر كوشیدم بارها و بارها بدانجا بروم.
دومرتبه به "ایسبین" میرویم و اینبار گلابی ها را با دست خود چیده و بی آنكه بشویم و نگران آلودگی آن باشم میخورم... دیگه نگران لباسام نیستم... نگران كتانیم كه مملو از خاك است نیستم... اینجا همه چیز ساده است باید ساده بگیرم.
خدا گفته است: قل سیروا فی الارض
شب میشود یادم نمیاد آخرین بار در تهران آسمان را دیدهام اما اینجا ستاره دارد و جالب اینجا كه ستاره هایش چشمك میزنند باورم نمیشود هنوز جایی هست كه اینگونه آسمانی رویایی دارد.
واقعا كه چه تهران زده شده ام.
لحظه ها میگذرند و ما میكوشیم از تمام لحظات بهره ببریم.
و ای وای از دست این پسرها با موتورهایشان.... بیچاره مان كردند. هنوز موتوری نرفته موتور دیگر به دنبالش روانه میشود و خاك است كه حواله دهان ما میشود و ما هر بار فریاد بر میاوریم كه بابا فهمیدیم موتور دارید!!
پای صحبت چند مادر مینشینم.... كنارشان روی سكوی در خانه شان.... آنها از تهران و از دلیل عدم ازدواج و كار من میپرسند.... و من از آنها و كارشان میپرسم و دلسوزی میكنم كه كارشان زیاد است اما میخندند و میگویند كاری جز اینكه صبح بیایند دم در بنشینند و حرف بزنند تا عصر كه شوهرانشان بیایند ندارند و ما از شلوغی تهران میگوییم و از آلودگی و ترافیك و آنها از سرمای زمستان و گرد و خاك.
روز دیگر به "حاجی رضمان" رفتیم.... آخرم نفهمیدم "حاجی رزمان" است یا "رضوان" یا "شاهزاده حسین".... بماند كه با چه مشقتی پرشیای طفلكی از آن راه خراب ما را تا آنجا برد.... مسیری مملو از خاك و سنگ. گویا گنجی یافته اند و سرقتی رخ داده است كه ما آخرش نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. آنجا اینترنت بارگذاری میشد و توانستم از طریق موبایل ایمیلهایم را چك كنم. اتاقهایی كنار هم آنجا ساخته شده است كه دیوارش مملو از یادگاری بود. اینكه میگویم مملو صادقانه است، چون خواهرزاده هایم جایی پیدا نمیكردند تا آنها نیز یادگاری ای بنویسند. كه اگر مثل خاله شان سالها بعد آمدند و یادشان بود یادی از دیروزها كنند.
و امان از نانوایی.... دلم برای نانواها كباب میشد، هوا گرم گرم گرم داخل نانوایی هر كسی را به ستوه میاورد. نان سنگك تهران قهوه ای تیره است و نان وفس سفید!!! قیمت ها نیز كاملا با تهران متفاوت است. و صد امان از وقتی كه برای خرید میرفتیم.... راه آنقدر ناهموار بود كه بارها آرزو میكردیم ای كاش فرغون داشتیم تا خریدهایمان را داخلش میگذاشتیم. اما بقالی های آنجا همه چیز داشتند و هر آنچه طلب میكردیم داشتند و چه زیبا كه پسندیده برخورد میكردند.
و اما تلخترین قسمت سفرم كه همان نیز موجب شد این سطور را بنگارم دختران وفسی بودند. دخترانی كه روسری و چادر هرگز از سرشان نمی افتد. باورم نمیشد ولی اذعان میكردند كه تنها موقع خواب است كه روسری از سر بر میدارند. هنگام عصر برای خرید نان میرفتند و باقی روز را قالی میبافتند. و من یك دخترم. با یه دنیا آرزو. با یه دنیا سرگرمی. با یه دنیا رویا. اما آنها...
در خانه ما رسم بر این بود كه پدر و مادر بر درس خواندنمان بسیار اصرار داشتند اما.... اما افسوس كه آنها اكثرا تا پنجم ابتدایی تحصیل كرده اند و صد البته افسوس تر آنكه بیسوادی در میانشان شایع است. پسرها را نمیدانم ولی دختران وفسی گویا هیچ آرزویی ندارند، وقتی از آنها میپرسیدم چرا درس نمیخوانند میگفتند حوصله نداریم!!! و افسوس كه پدران حتی پدران جوان اعتقاد داشتند كه با رفتن دخترانشان به مدرسه رویشان باز میشود.... باور میكنید.... و من دیوانه وار به آن پدر تاختم كه آیا دخترش با نشستن در كوچه و گپ زدن با دختران و زنان رویش باز نمیشود اما با رفتن به سر كلاس درس و آموختن رویش باز میشود؟؟؟؟ اما او بر عقیده خود پافشاری میكرد.
وقتی به دختران وفسی كه اكثرا 12 تا 17 ساله بودند میگفتم نگذارید آینده تان مثل اكنون مادرانتان باشد، درس بخوانید تا دنیا را ببینید، افق دیدتان را گسترده كنید، كتاب بخوانید، مجله و روزنامه بخوانید، اعتراض كنید كه چرا كافی نت ندارید و و و تنها با خنده به من مینگریستند و حتی یكی از آنها گفت كه تو كه درس خوندی چی شدی؟؟؟ كه ما نشدیم؟؟ تو كه هنوز نتونستی شوهر پیدا كنی و من سر به زیر انداختم كه چرا بزرگترین آرزوی این دختران رفتن به خانه شوهر است. شوهری كه خود نیز یك بیسواد است و مطمئنا بچه های فردای این زوج نیز چیزی بیشتر نخواهند شد. وقتی فهمیدم كودكی كلاس اول ابتدایی را مردود!! شده است و سال دیگر نیز باید همان كلاس اول بنشیند گویی دنیا روی سرم آوار شد. وقتی به خانه هایشان میرفتم كه تكه ای روزنامه یا كتاب در آن پیدا نمیشد دلم به حالشان میسوخت و بیشتر از آن دلم میسوخت كه نمیدانند كه نمیدانند، نمیدانند كه ....
وقتی به آنها میگفتم چرا اجازه میدهند كودكشان در خاك و كثیفی زیر آفتاب بازی كنند میخندیدند كه خب چكار كنند؟؟؟
مطمئنا از وفس بدتر هم هست. مطمئنا وفس از خیلی جهات رشد كرده است. ده سال قبل آب فقط صبح بود ولی امسال آب یكسره بود. گازكشی رو به پایان بود و برق همه جا را روشن ساخته بود ولی از بعد فرهنگی ما چه كردیم؟؟ برای این كودكان، برای این دختران، برای این پسران چه كردیم؟ كودكانی كه با خاك بازی میكردند، دخترانی كه درس را به هیچ می انگاشتند و پسرانی كه دیوانه وار در وقت و بی وقت با موتورهایشان ویراژ میدادند.
ساعت 1:30 است البته برای وفسی ها 12:30، آنها با ساعت قدیم زندگی میكنند، پیرمردی دستش را روی بوق ماشین میگذارد و نگه میدارد تا همه وفس بفهمند كه اتوبوس به راه افتاده است، چشمانم را میبندم، رنج سفر را از اكنون حس میكنم اما....