11شب زنگ می‌زنند و دعوت می‌شوی به سفری به روستا! وقتی از زمان‌ش می‌پرسی می‌شنوی: «همین الان زود بگیر بخواب که فردا ساعت 4 صبح باید راه بیافتیم!» در مورد مکانش هم با تردید می‌گویند: «یه روستایی اطراف اراک، نمی‌دونم، وِسف، وِفس؟! نمی‌دونم، باغ یکی از بچه‌هاست، خوش می‌گذره!»

تلفن را که قطع کردم، تقریبا گاوگیجه داشتم! مانده بودم بین رفتن و یا خواب شیرین سحر! اما دوستان دعوت کرده بودند و منتظر هم بودند. باید می‌رفتم. اما هنوز دلم راضی نبود با این‌که می‌دانستم بد نمی‌گذرد...

ساعت 3ونیم از خواب بلند شدم و بیرون زدم. در میدان شهرداری به دوستان پیوستم. صاحب باغ را قبلا چند بار دیده بودم، اما صمیمی نبودیم. وقتی پرسیدم «چرا 4صبح؟» جواب داد: «الان اتوبوس داره، بعدش‌هم می‌ره تا 12ظهر.» از همین یک جمله فهمیدم که شب هم آنجا ماندنی هستیم، و فهمیدم شلوار ورزشی که همراه آورده بودم، غیر از ورزش، برای خواب هم به درد می‌خورد!

×××

اتوبوس را که از پشت دیدم، تازه نام اصلی روستا را که بر شیشه‌ی عقب آن نوشته شده بود را فهمیدم، «وَفس». روستایی در استان مرکزی و نزدیکی آشتیان. از قم، با اتوبوس بنز 303 قدیمی تقریبا 4ساعت‌و‌نیم راه بود. اما 5ونیم ساعت در اتوبوس نشستیم تا قبل از حرکت، دو،سه بار کل قم را دور بزند، تا وفسی‌های قم، سر از خانه بیرون بیاورند و کله‌ی سحر بنشینند در اتوبوس روستا‌ی‌شان!

خواب در اتوبوس از همان کودکی برایم سخت بود، اما کنار آمدن با این مسئله در بزرگی، با توجه به داشتن تلفن همراه برای هر کس راحت‌تر است، اگر‌چه الآن دیگر کودکان هم آنقدر بزرگ شده‌اند که هر‌کدام همراهی در دست بگیرند! البته همراهانم هم کمک می‌کردند که اگر نمی‌خوابیم، بی‌حوصله حداقل خوش بگذرد...

×××

هنوز ساعت 9 نشده بود که به «وفس» رسیدیم...

 

وفس، روستایی که از 3طرف محصور است، و یک طرف‌ش هم راه در رویی است که جاده‌ای به سمت آشتیان دارد. وفس، روستایی با 2 امام‌زاده، و 16مسجد، که فقط در 2تای آن‌ها نماز‌ خوانده‌ می‌شود. اتوبوس از میان خیابانی خاکی و از کنار هر 2امام‌زاده می‌گذرد تا در گاراژ روستا پارک کند و مسافران‌ش را پیاده کند.

از گاراژ که بیرون آمدیم، آنقدر به همراهان فشار آمده بود که بیش‌تر از آنچه دنبال تفریح باشند، دنبال استراحت‌گاه و یا همان مستراح باشند! حتا یکی‌شان به نانوایی هم رو زد برای استراحت، که  شاید مستراح را در نانوایی پیدا کند، البته پیدا هم کرد، اما با مکانی 1در1 مواجه شد که فقط یک عنصر در فضای آن موجود نبود و آن هم اکسیژن!

2،3دقیقه فاصله بود تا خانه‌ای که قرار بود ساکن‌ش شویم...

وقتی که رسیدیم و استراحت‌شان محقق شد و شکم‌های‌شان خالی، تازه رسیدند به حرف بنده‌ی حقیر که: «صبحونه رو چی‌کار کنیم؟!» به برکت جیب دوستان، و موتورسیکلت میزبان، سریع دو نفر برای خرید خیار می‌روند، تا با نان و پنیر موجود خورده شود... وقتی برمی‌گردند، یک دست پلاستیکی مشکی‌ است، و یک دست پر از لواشک! پلاستیک را هم که تحویل می‌گیرم و نگاه می‌کنم، انگار کدو است! سالادی‌ترین خیاری که تا به حال دیده‌ام، قطر کوچک‌ترین‌شان حداقل 3سانتی‌متر است! دلیل‌ش هم فقط این است که ارزان‌تر بوده!

سفره‌ که پهن می‌شود شروع می‌کنم و خیارها را از وسط به چهار قسمت تقسیم می‌کنم تا حداقل بتوانم به جای خیار از آن استفاده کنم و به قولی، جنبه‌ی روانی قضیه را درست کرده باشم، لواشک‌ها هم، قبل از صبحانه تمام شده است، ناشتا!

نکته جالب در این‌خانه نوساخت، بخش قدیمی آن است، که در طرف دیگر حیاط و تقریبا رو‌به‌روی ساختمان جدید قرار داشت، ساختمانی بسیار قدیمی که سقفش فرو ریخته بود و دیگر قابل سکونت نبود... به سرم زد که کمی هم داخلش را ببینم و پا بگذارم بر کپه خاکی که زمانی سقف بوده... از آنجایی که میزبان تذکر داد: «آروم از پله‌ها برو بالا، یهو دیدی همون‌هام ریخت!»، آرام بالا رفتم... نگاه کردم به سقفی که دیگر پنجره‌ای شده بود رو به آسمان، و تپه خاکی که زمانی سقف بود... و «...خاویة علی عروشها...» را به یاد آوردم... جالب‌تر گل کوچکی بود که از پشت کمد چوبی زهوار‌در‌رفته و از میان دیوار کاهگلی بیرون زده بود... چه گونه مخلوق انسان آوار می‌شود و مخلوق خدا همان آوار را می‌شکافد و روی این انسان را کم می‌کند از زیر آن سربر‌می‌آورد...!

استراحت، این‌بار با دراز کشیدنی کوتاه محقق می‌شود. میزبان 2بسته «مرغ» از فریزر بیرون می‌آورد تا برای ظهر که به باغ می‌رویم، بساط جوجه را پهن کنیم، که ناگهان مواجه می‌شود با 4 دهان باز مانده که: «مرغ تو این گرونی...؟!» با خنده می‌گوید: «نگران نباشید، مال قبله، می‌بینید که فریزریه! حالا سریع جمع و جور کنید که باید بریم باغ، دو ساعت راهه!»

ـ«پیاده!؟»

ـ«پ ن پ!»

ظاهرا قرار است در راه خوش بگذرد...

 

هوای خنک و مرطوب، باغات جنگل مانندی که سایه‌ی درخت‌های میوه‌اش روی جاده‌ی مال‌رو را پوشانده و رودخانه‌ای (که البته زیاد هم از زباله‌های غیرقابل‌جذب در امان نمانده) نمی‌گذارد طول راه را حس کنیم، ناگفته نماند که همراهان هم کم نمی‌گذارند و الحق راه را کوتاه می‌کنند.

اما در این راه ما تنها نیستیم، گاهی باغداران و یا باغبانانی هم سوار بر انکرالاصوات‌شان از کنارمان می‌گذرند، قبل از این‌که ما بیاییم «سلام»ی کنیم و «خسته نباشید»ی بگوییم به پیرمرد زنده دل روستایی، انگار توسط حیوان گوش‌دراز شناسایی می‌شویم! چنان داد و بیداد می‌کند که اگر کسی نداند هم اعتراف می‌کند «انکرالاصوات» است! این وسط یکی از دوستان به «دیگری» می‌گوید: «شناختت! با تو کار داره!» «دیگری» هم کم نمی‌آورد و سریع می‌گوید: «داره شماره می‌ده! یادداشت کن...» و سپس شماره‌ی همان اولی را بازگو می‌کند!

این قضیه بارها تکرار می‌شود، هر خری که از کنارمان رد می‌شود، بلااستثنا ما را می‌شناسد! و دوباره همان دیالوگ‌ها و دوباره خنده‌ی ما! بدون هیچ‌گونه تغییر!

صلاة ظهر به باغ می‌رسیم، باغی در سرازیری کوه که در قسمت بالایی آن، چشمه‌ای می‌جوشد. کنار سرچشمه زیراندازی پهن می‌کنیم و می‌نشینیم، بالای سرمان درخت‌های میوه است، بیشتر گلابی و سیب، و زیر پایمان چشمه‌ای خنک! نمازمان را در همین «جنت» کوچک می‌خوانیم که «من تحتها» «انهار» جاری‌ست و سایه‌ی «اشجار»ش بر سرمان... می‌خوانیم، به امید «جنت عدن الهی»...

هنوز زياد در اين بهشت كوچك ننشسته بوديم كه خدا زميني بودن اين بهشت را به رخ‌مان كشيد، در نقطه‌ای نامعلوم از این جنگل وسیع، چنان صیهه‌ای از یکی از همان «انکرالاصوات»ها بلند شد که از عرش بر فرش‌مان کوبید، اما روی ما انگار هنوز کم نشده بود! دوستان در حال ور رفتن با سیخ‌های جوجه، نعره‌ای می‌کشند بر سر الاغ بی‌چاره، شاید برای کم کردن روی او! و یا شاید هم برای شنیدن پژواک صدا از زبان کوه سنگی‌ای که مقابل‌مان قرار داشت و با نعره‌ی الاغ، تازه متوجه‌ش شده بودیم!

×××

در راه بازگشت، از کنار همان کوه سنگی رد شدیم، و عظمت خدا را دیدیم در یک تخته سنگ به ارتفاع 30متر و طول چندین کیلومتر!

خسته بودیم و کسی زیاد حرف نمی‌زد، راه انگار طولانی‌تر شده بود...

بیداری بین الطلوعین‌مان که با توفیق اجباری محقق شده بود، خواب بعد از ظهر را باید می‌چسبیدیم اگر می‌گذاشتند...

انگار یک رسم ناگفته و نانوشته‌ای در تقسیم‌بندی این روستا بود که اصلا اشکالی نداشت، قسمتی از ملک کسی، دقیقا میان خانه‌ی دیگری باشد! در باغات‌شان هم همین‌طور بود!

هنوز سر بر بالش نگذاشته معلوم شد که صاحب ملک میان منزل میزبان، می‌خواهد وارد شود و میزبان‌مان هم اجازه نمی‌دهد. تا جر و بحث شود بین میزبان و صاحب ملک میانی و ما برای حل قضیه وارد شویم، خواب بعد از ظهر هم پریده بود...

به شخصه، کلی درود و رحمت فرستادم بر پدر و مادر شخصی که این قانون نانوشته و ناگفته را برای 1ول‌بار بنا نهاده بود...

رسم نانوشته‌ی دیگر، ساعت‌شان بود، که بعد از 5ماه گذشت، از تغییر ساعت، هنوز طبق ساعت قدیم محاسبه می‌شد! بلااستثنا! همه هم می‌دانستند...

×××

بعد از صبحانه کسی رفت تا ساعت دقیق حرکت اتوبوس به قم را بپرسد، گفتند: «1»

تا بیاییم خانه را مثل اول مرتب کنیم و حرکت کنیم، 1شده بود ساعت. نزدیک گاراژ که رسیدیم، جوان‌هایی را دیدم که بعضا در دست‌شان سیگار بود و بعضا تلفن همراه! نشسته بودند زیر سایه‌ی دیوار و همه حرف می‌زدند و بعضی سرشان در میان اطلاعات همراه دیگری. ما هم انگار با آن تیپ طلبگی آنقدر برای آن‌ها جلب توجه کرده بودیم که 1لحظه وقت بگذارند و زیرچشمی ما را به هم‌دیگر نشان دهند.

به گاراژ که رسیدیم، تازه به اشتباه‌مان پی بردیم و این‌که منظور از «1»، «2» بوده و 1قدیم!

قرار شد در یکی از دو امام‌زاده روستا نماز‌مان را بخوانیم تا اتوبوس بوق کشتی‌اش را بزند و خودش برای مسافران فراخوان عمومی بزند.

وارد امام‌زاده که می‌شویم بر خلاف تصورم، خلوت خلوت است، دریغ از 1نفر آدم! آرام سلام می‌دهم و می‌خواهم که دست بیاندازم در ضریح مشبک چوبی، که می‌بینم میزبان آرام دست می‌کند در داخل ضریح مشبک و چفت در غیرمشبک ضریح را باز می‌کند و داخل می‌شود و بوسه‌ای بر قبر می‌زند! به همین راحتی!

وسواسم گل می‌کند می‌گردم دنبال شجره‌نامه. بر دیوار از عکس‌های قدیمی تعزیه تا یادگاری‌های دست‌نویس موجود است، اما دریغ از شجره‌نامه... باعث می‌شود که هنگام خروج سلام‌م را این‌گونه بدهم: «السلام علیک ایها العبد الصالح...»

تازه نماز‌مان تمام شده است و نشسته‌ایم منتظر بوق کشتی اتوبوس، که پیرزنی سرک می‌کشد داخل و بدون تعارف و گذاشت و برداشت می‌گوید: «شما تو امام‌زاده چی‌کار می‌کنید؟!» البته توقع ندارد ما آنقدر حاضر جواب باشیم که بلافاصله بگوییم: «زیارت!» کمی من و من و بعد هم: «سریع جمع کنید بساطتونو! امام‌زاده که جای نشستن نیست!» شانس‌مان می‌گوید و بوق اتوبوس به صدا در می‌آید... اما من تازه می‌فهمم که چرا میزبان می‌گفت: «بین 16 تا مسجد این‌جا فقط تو 2 تاش نماز می‌خونند، بقیه خالیه... نوسازه‌ها! اما خالیه...»

×××

اتوبوس حرکت کرد و از همان جاده‌ی خاکی و از کنار همان عبد صالحی که بر بالای قبرش جای نشستن نیست، رد شدیم و از وفس خارج شدیم...

خوش گذشته بود...

منبع