حکیم ابوالقاسم فردوسی در داستان بیژن و منیژه در شاهنامه آورده ‌است که در زمان عدالت دارنده فره ایزدی، "کیخسرو" فرزند گرانمایه "سیاوش" از ولایت آذربایجان خبر رسید که گرازهای وحشی امان از دل مردم آن دیار گرفته و جان مردم را به خطر انداخته‌اند.

کیخسرو شاهزاده پهلوان "بیژن" را مامور بازگردانیدن امنیت به آذربایجان کرد تا گرازهای وحشی را از بین مردم دفع کند، اما چون بیژن جوانی بی تجربه بوده و راه آذربایجان را بلد نبوده، پهلوانی پیر و جهان دیده به نام "میلادگرگین" یا "گرگین‌میلاد" را راهنمای بیژن کرد و به آن دیار فرستاد. گرگین‌میلاد و بیژن پس از سرکوبی گرازها و امن نمودن شهر، به گشت و گذار در سرزمین ایران پرداختند و به اشتباه وارد سرزمین توران که پادشاهش دشمن ایرانیان بود شدند و بعد از شکارهای فراوان، بیژن را به دلیل خستگی خواب ربود و میلادگرگین در آن حوالی به گشت و گذار پرداخت.

در این احوال میلادگرگین متوجه حضور گروه بزرگی شد که در میان او و محلی که بیژن در خواب بود در حرکتند، دختران رامشگر از پیش و پس به نوازندگی و خوانندگی مشغول و سربازان به حراست ماه‌پاره‌ای در بالای تخت مشغول می‌باشند.

میلادگرگین بلافاصله رهبر گروه را شناخت، او منیژه دختر افراسیاب، پادشاه توران، دشمن خونی ایران و ایرانی بود. دیگر فرصتی برای بیدار کردن بیژن نبود، به ناچار به امید اینکه خوابگاه بیژن از گشت و گذار منیژه دور بماند و او بعداً خود را نجات دهد پا به فرار گذاشت، اما سربازان او را تا مرز ایران تعقیب کردند ولی او وارد خاک ایران شد.

اما منیژه از بالای تخت متوجه بیژن شده و از اطرافیان نام و نشان او را پرسید، و آنها نخست او را چوپانی بیابانگرد معرفی کردند، اما لباسهای فاخر و چهره زیبای بیژن نشان از شاهزاده بودن او داشت. پس منیژه دستور داد تا او را بیدار کنند تا اینکه علت حضورش در تنهایی صحرا را جویا شود. از قیافه او فهمیده بود که او تورانی نیست.

از سخنان و حرکات منیژه می‌شد فهمید که او در همان نگاه اول دلباخته جوان رشید و شاهزاده ایرانی شده، پس حسودان در گوش او زمزمه کردند که این شخص، دشمن شماست که اگر اجازه بدهید او را در خواب بکشیم، چون اگر بیدار شود کسی حریف او نیست، اما عشق منیژه جان بیژن را نجات داد، به دستور منیژه بیژن را در خواب طناب پیچ کردند و بی سر و صدا به قصر منیژه بردند.

بیژن هنگامی که بیدار شد میلادگرگین را صدا کرد، اما به جای او زیبارخی را در کنار خود یافت و خود را در قصری ناشناس. منیژه تمام ماجرا را برای بیژن تعریف کرد و بخصوص از عشق و علاقه خود سخن به میان آورد و بیژن هم به این عشق الهی جواب مثبت داد و دو دلداده در قصر منیژه همنشین گردیدند.

خبر به افراسیاب پدر منیژه رسید که چه نشسته‌ای که دخترت دشمنت را به قصر خویش آورده و در نهایت عشق و احترام، پذیرای اوست. افراسیاب منیژه را خواست و مورد عتاب قرار داد و سرزنشها نمود، اما دل منیژه چیز دیگری می‌گفت، اطرافیان افراسیاب به این حیله دست زدند که بیژن را چندی از چشم منیژه دور کنیم، شاید فراموش کند به همین جهت بیژن را در چاهی انداختند و سنگ بزرگی که منیژه نتواند تکان دهد بر سر چاه گذاشتند. اما منیژه به قدرت عشق با پنجه‌های لطیف تر از گل آنقدر زیر سنگ را کَند تا محل عبور هوایی را برای بیژن باز کرد و از همان جا آب و غذا برای او می‌فرستاد... در نهایت افراسیاب نتوانست این ننگ را تحمل کند و دستور داد که منیژه را نیز به همان چاه کنار بیژن انداختند.

اما خبر از این طرف که میلادگرگین بدون بیژن بازگشت و به دیدار کیخسرو آمد، وقتی از او درباره بیژن پرسیدند به حالت غمگین و گرفته، به دروغ گفت: هنگام جنگیدن با گرازها، گرازهای خشمگین زره بیژن را دریدند و تکه پاره اش کردند. با این خبر شوم دربار شاه پر از غم و اندوه و عزا شد و چندین روز به سر و سینه کوبیدند، اما کیخسرو دلش به زنده بودن بیژن گواهی داده بود و به همین خاطر جام جم را طلب کرد. وقتی جام را نگریست بیژن را داخل چاهی در توران زمین دید که دختری پرستاریش می‌کند پس مرد مردان رستم دستان را ماموریت داد که بیژن و پرستارش را بدون جنگ و خونریزی به ایران بیاورد.

تهمتن نیز با تنی چند از بازرگانان به توران رفته و هر دو را شبانه از چاه به در آورده و به ایران بازگشتند و برنامه به ازدواج دو شاهزاده ختم شد.

اما در ایران باستان، دروغ بزرگترین گناه محسوب می‌شد که سزای گوینده آن فقط مرگ بود و حکم مرگ میلادگرگین صادر شد، ولی با پا درمیانی پهلوان رستم دستان، که این دروغ باعث پیوند دو شاهزاده گردید و همین مسئله موجب آن خواهد شد که افراسیاب به خاطر دخترش منیژه شاید دست از کینه بردارد؛ پس به پاس خدمات چندین ساله میلادگرگین از کشتن او صرف نظر کنیم و اگر شاه عدالت پرور تحمل دیدن او را ندارند او را به جایی دور از پایتخت تبعید کنیم و چنین گردید که میلادگرگین از پایتخت که نزدیک دماوند بود به طرف جنوب تبعید شد و در بین راه از کنار دریاچه ساوه راهش را به طرف جنوب غربی ادامه داد و از طرف تفرش کنونی گذشت و کوههای وفس را پشت سر گذاشت و در کنار رودخانه قره‌چای سرزمینی آباد یافت و خیمه‌هایش را آنجا برپا کرد و رحل اقامت افکند. محل اقامت او و فرزندانش کم کم به روستایی تبدیل شد که کاروانیان آن را "میلادگرد" نام نهادند.

این روستا هر ساله به علت طغیان رودخانه قره‌چای، مقداری به طرف سراشیبی شرقی کشیده می‌شد و هر ساختمانی که از غرب روستا تخریب می‌شد به جای آن ساختمانی در طرف شرق که کمی بالاتر از سطح غربی بود بنا می‌گردید و این عمل هنوز هم ادامه دارد، اما میلادگرد به میلاگرد (نام ترکی هم اکنون) تغییر نام داد و بعد از ظهور اسلام و حکومت اعراب بر ایران، میلاگرد به "میلاجرد" تبدیل شد.

منبع: کتاب فرزانگان میلاجرد از "محمد آقامحمدی". منبع الکترونیکی: سایت میلاجرد

مطلب مرتبط: حکایت "بیژن و منیژه" در دانشنامه ویکی‌پدیا